آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

بهانه ی زندگی من....آیلین

خدا رو شكر...

آيلينم زندگي من خدا رو شكر اون ويروس بد از بدن كوچولوي تو رفت بيرون و تو خوب شدي. خدا هيچ بچه اي رو دچار هيچ مريضي نكنه. حالت خوبه فقط با كم خوابيهات كلافه ام كردي يه جورايي خوابت كلا بهم ريخته و خيلي بد ميخوابي ديشب دائم بيدار ميشدي و نميخوابيدي و هي ميزدي رو صورت من و بازي دلت ميخواست و منم خيلي خسته بودم خلاصه اش كنم وقتي صبح از خواب بيدار شدم و خودم رو توي آيينه ديدم دلم به حال خودم سوخت و جالبتر از همه چهره ي خندان تو بود كه فكر كنم تو هم داشتي به قيافه ي من ميخنديدي كلا دوست دارم بدونم اين همه انرژي رو از كجا مياري!!!! الانم آوردمت بخوابونمت كه خيلي شيك از دستم فرار كردي و رفتي!!!!! مامان عاشق اين ش...
9 بهمن 1391

همچنان تب دار...

عزيز دلم بدنت داغِ داغه عصري برديمت دكتر و دكتر گفت ويروسيه بيماريت امان از دست اين ويروسهاي بد و اعصاب خورد كن گفت ممكنه چند روز طول بكشه و تا ٤٠-٤١ درجه هم برسه اميدوارم نرسه كه من تحملش رو ندارم... وزنت هم كرد ١٠/٤٠٠ وزنت خوبه قدت رو اندازه نگرفت و گفت از يك سالگي به بعد هر ٣ ماه قد اندازه گيري ميشه در كل گفت همه چيزت خوبه و بايد مدارا كنيم با مريضيت و نذاريم تبت بالا بره چون هيچ راهي جز اين نيست و مجددا شياف تجويز كرد. وقتي از دكتر اومديم خونه،مامان بزرگت و عمه شيوا اومدن ديدنت و شما خيلي از ديدنشون خوشحال شدي و هي دلبري ميكردي! الانم هنوز تب داري بدنت داغه و هر كاري ميتونستم برات انجام دادم دع...
4 بهمن 1391

تب

آيلينم الهي بميرم كه اينجوري تب كردي... دوباره مثل دفعه قبل يهويي و بدون هيچ علامتي تب كردي شب مثل كوره داشتي ميسوختي،درجه گذاشتم ديدم بالاي ٣٩ هستي. ديگه با بابايي دست به كار شديم. برات شياف گذاشتم لباسات رو كم كردم بابايي هم هي صورتت رو ميشست و بدنت رو آب ميزد و ميدوييد تو خونه! ميگفتم خب چرا ميدويي؟؟؟؟ ميگفت ميخوام باد بخوره خنك بشه!!!!! خب البته اينم فكريه! خيلي بي حالي عصري ميبرمت دكتر ببينم چت شده گلكم. كاش من مريض ميشدم و تو مثل قبل هي از سرو كولم بالا ميرفتي فدات بشم. البته هيچ بعيد نيست از اين بيخوابي منم مريض بشم! با ديشب شد ٢ شب كه درست نخوابيدم... ...
3 بهمن 1391

تغيير دكوراسيوووون!!!!

دختر گلم عشقم الان داري ميخوابي و من عاشق اين لحظه ام!!!! انقدر از آدم انرژي ميگيري كه حد نداره ديشب خيلي بد خوابيدي و به جرات ميتونم بگم نيم ساعتي يك بار بيدار شدي و شير خوردي! فكر كن من بدبخت خوابيده باشم!! صبح هم ساعت ٨:٣٠ بيدار شدي و كلي دست تو دهن و دماغ و چشم و گوشم كردي ولي من بيدار نشدم و شما خيلي حرفه اي از راه ديگه اي وارد شدي و انقدر بوسم كردي و سرت رو چسبوندي به صورتم كه بيدار شدم و كلي بوست كردم! ظهر هم وقتي مشغول انجام كارها بودم گل ميز رو انداختي و يه گوشش رو شكوندي،واقعا ناراحت شدم و فقط شانس آوردي كه كوچولويي وگرنه...!!!! خلاصه بعد از افتادنت اين اتفاق هم مزيد برعلت شد...
2 بهمن 1391

باز هم افتادي...

آيلينم بي نهايت امروز ناراحتم كردي... امروز از روي تخت افتادي و درست با ابروت اومدي رو سراميك. كلي گريه كردي انقدر ناراحتم كردي كه حد نداره از ناراحتي تمام بدنم شروع كرد به لرزيدن و ابروت هم كلي باد كرد و قرمز شد بدتر از تمام اين مسايل اين بود كه شب ميخواستيم بريم خونه ي مامان بزرگ و بابا بزرگت. وقتي ديدنت بلافاصله متوجه قرمزي ابروت شدن و وقتي قضيه رو فهميدن مامان بزرگت شروع كرد به ابراز ناراحتي. جوري كه ديگه اعصابم شروع شد با خورد شدن بعد هم بابابزرگت خيلي جدي رو كرد به من و گفت خب چرا بچه رو ميندازيد؟ منم گفتم حوصله مون سر ميره پرتش ميكنيم طرف همديگه و ميندازيمش واسه سرگرمي... واقعا انقدر سخته فهم...
1 بهمن 1391